1/خرداد/90
امروز رویا جون میگفت برخلاف همیشه بچه بدی بودی. همکلاسیهاتو میزدی و جیغ میکشیدی. نمیدونم چرا اینقدر عصبی بودی. زنگ زدم خونه دختر عمه که نگهت داشته باشه تا برم خرید اما خونه رفته بود شمال.منم از شوهر و بچه هاش خواستم بیان خونمون . خلاصه کلی برنامه هام عوض شد. عصری بردمت ٧ حوض که واسه خودم و بابایی خرید کنم. دمار از روزگار من و فروشنده ها درآوردی. کلی بهت خوردنی دادن . آخر هم الکی یه چیز خریدم اومدم خونه. دیدم اصلا دوستشون ندارم. شب هم ازبس گریه میکردی بابا علی عصبانی شد و با هم دعوا کردین. صبح آشتی کردین ظرف نرم کننده موی مامانی رو که تازه خریده بود برداشتی و ریختی رو فرش و لباسات. بابایی تا مهمونها بیان برد شستت.با اینکه شب ایمان و ...