محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

1/خرداد/90

امروز رویا جون میگفت برخلاف همیشه بچه بدی بودی. همکلاسیهاتو میزدی و جیغ میکشیدی. نمیدونم چرا اینقدر عصبی بودی. زنگ زدم خونه دختر عمه که نگهت داشته باشه تا برم خرید اما خونه رفته بود شمال.منم از شوهر و بچه هاش خواستم بیان خونمون . خلاصه کلی برنامه هام عوض شد. عصری بردمت ٧ حوض که واسه خودم و بابایی خرید کنم. دمار از روزگار من و فروشنده ها درآوردی. کلی بهت خوردنی دادن . آخر هم الکی یه چیز خریدم اومدم خونه. دیدم اصلا دوستشون ندارم. شب هم ازبس گریه میکردی بابا علی عصبانی شد و با هم دعوا کردین. صبح آشتی کردین ظرف نرم کننده موی مامانی رو که تازه خریده بود برداشتی و ریختی رو فرش و لباسات. بابایی تا مهمونها بیان برد شستت.با اینکه شب ایمان و ...
11 خرداد 1390

11/ خرداد/ 90

صبح با کثالت خاصی بیدار شدیم. همه!! حس کردم اتفاق بدی میخواد بیفته ... من هم که از دست بابایی عصبانی خوابیدم...صبح در رو از پشت بستم که بریم، یهو فهمیدم کلید بابایی پشت در مونده و دیگه  با کلید من هم باز نمیشه. وای چه اتفاق بدی. ما اومدیم سرکار و بابایی تا حالا که ساعت 10 صبحه هنوز منتظر قفل سازه. حالمو گرفت حالش گرفته شد. مگه نه مامانی. خدا با ما خانمهاست. همیشه همینجوریه. هر وقت من و باباعلی با هم دوست نیستیم خدا  واسش بد میاره ما هم میخندیم . بیچاره پشیمون میشه. جدا از شوخی انشاله تا همینجا تموم بشه و بسلامتی بریم شمال. الان هم خاله جون و مادر جون کارگر گرفتن دارن خونمونو تمیز میکنن تا وقتی رسیدیم تمیز باشه. دستشون درد نکن...
11 خرداد 1390

10/ خرداد/90

دخترم ساعت ده صبحه. همین الان خاله فرزانه خبر داد که دارن میبرنش اتاق عمل واسه بدنیا اومدن نی نی . براش دعا میکنیم. اونکه از بچگی مادر خوبشو از دست داد مطمئنا ازین ببعد دختر نازش میشه همه کسش. مثل شما که عشق مامانی هستی...واسش دعا کنیم گلم.. تازه اسمش آیانای هست. یعنی مثل ماه به ترکی خیلی خوب شد که شیر رو ازت گرفتم. دیگه تو راه بازگشت به خونه گریه نمیکنی و ازم نمیخوای پشت فرمون بهت شیر بدم...شبها هم تا صبح آروم میخوابی. فقط نصفه شب آب میخوری دوباره میخوابی. دخترم خانم شده دیگه.. ماه رمضون هم که نزدیک شده. انشاله امسال بتونم روزه بگیرم...کله صبحی هم که دست از تاب و الاکلنگ برنمیداری...این لباس قرمز که خیلی هم بهت میاد رو مادر ...
11 خرداد 1390

یک جمله قشنگ

این جمله قشنگ رو تو وبلاگ عزیزی خوندم . گفتم برات بیارم تو زندگی بکار بگیری. انشاله بتونم صراط مستقیم رو نشونت بدم....به یاری خدا...   یادم  باشد  برای  درس  گرفتن  و  درس  دادن  به  دنیا  آمده  ام  نه   برای  تکرار اشتباهات  گذشتگان    یادم  باشد  پاکی  کودکیم  را  از  دست  ندهم       ...
10 خرداد 1390

9/ خرداد/90

 دخترم اصلا نمیدونم چرا اینجوری شدی. چند روزه که به همه کس چنگ میندازی. اولش فکر میکردم از رو عصبانیته. اما وقتی دیروز دلت واسم تنگ شد و بعد بوس یک ناخن کشیدی بین بینی و چشمم فهمیدم این ذوقته و باید یه جوری از سرت بندازمش. دیروز رویا جون میگفت امیررضا رو چنگ زدی . کلا رابطه خوبی با پسرها نداری. اون از شهریار با اون مامانش که شه خودش حسسسساسسسس         کلی چنگ زدی تو صورتش. با ستایش سر یک تاب نشسته بودی و بغلش میکردی اما تا امیرعلی اومد پیشت خودتو کشیدی کنار تا بدنش بهت نخوره. خنده ام گرفته بود. گفتم بزرگ شدی خدا کنه همین سیاست رو ادامه بدی... تازه رویا جون میگفت حرف گوش نمیدی و کار بد میکنی سرت رو ...
10 خرداد 1390

خاطرات 16 ماهگی

روزهای آخر سال مهد کودک دانشگاه بدلیل خصوصی سازی تعطیل شد. خانم قیاسی هم قبول کردن چند روز شما رو به مهد جهاد کشاورزی ببریم. اونجا اصلا غریبی نکردی.آفرین دختر اجتماعیم.  و رویا جون مربیت بود.روز آخر هم سبزه، تخم مرغ طرح خرگوش و کیف کادو گرفتی.   قبل عید واسه دخترم یه عالمه لباس و کالسکه هم گرفتم. رفتیم بهار و خاله شیرین واسه دخترم شال و کلاه گرفت. الانم که قراره واسمون یه نی نی بیاره 3 / فروردین واسه مانی تولد گرفتیم و شماکلی رقصیدی. اصلا هرجا میرفتی می رقصیدی طوری خسته میشدی که شب زور میخوابیدی 15 / فروردین/90 و ما امروز اولین روز کاری سال جدیدمونه. بعد اینهمه تعطیلی حسابی تنبل شدم.کارها و ح...
9 خرداد 1390

محیا و مغازه ها

کوچولو که بودی خیلی از مغازه و خرید خوشت میومد و ساعتها باهم خرید میرفتیم. اما الان کمی زود خسته میشی اما میخوام ازت یک پا بسازم که دیگه واسه خرید تنها نباشم. البته اگه به بابایی نگی که چقدر خرج کردیم... محیا در پاساژ اندیشه محیا در پاساژ قائم ...
9 خرداد 1390

محیا و دایی جون وحید

این عکسا رو با داش وحید تو سه و چهار ماهگی گرفتی. دایی جونه و عشقش محیا . اما از لحاظ ظاهر که کپ عموهایی و اصلا به داش وحید نرفتی. شکل هر کی باشی دختر ناناس مانی و بابایی هستی     پرواز کنیم دوباره...     ...
9 خرداد 1390

7/خرداد/90

امروز یک روز کاری عادی بود . اما عصری با شهریارو مامانش به مولوی رفتیم. واسه بسویه حساب پرده. با ماشین خودمون رفتیم واسه همین خیلی اذیت نکردین اما کمی خسته شدی و برگشتنی خوابت برد. انصافا دور بود. تو راسته مغازه ها عینک آفتابی منو زدی به چشات و با تاریکیش حال میکردی. من و خاله ندا هم مشغول دیدن مغازه ها بودیم که یادمون رفت شما با اون عینک چهار برابر چشمت، لبات رو هم جمع کردی و مردم هم دارن نگاه میکنن می خندن. باحال شده بودی. شهریار تیتیش با اون مامانش که از مهد کودکی بودن تو میترسه. دور از جونت فکر میکنه مهدیها آدم خوارن. تو طبیعی هستی عزیزم. اون زیاد تیتیشه.....بووووس. دوستت دارم دخترم. همش به تربیتت طوری توجه می کنم که عیبی...
9 خرداد 1390

8/خرداد/90

امروز من و بابایی یک کم با هم دوست نبودیم. آخه بابا دلش نمیخواد خونه شمال رو مبله کنیم. هم واسه هزینه اضافیش و هم اینکه وقتی میره اونجا دوست داره همش خونه مامانیش باشه. واسه همین بخاطر خریدهایی هم که واسه اونجا میکنم از دستم ناراحننننه...اما عزیزم من واسه خودم مقاصدی دارم. چقدر میریم اونجا آویزون بقیه باشیم. آخه رفت و آمدمون زیاده...کم کم به حرفم میرسه...بابایی هروقت قهر میکنه زودتر میاد. من هم زیاد نمیتونم برم قهر و حرف نزنم. واسه همین وقتی اومد اصلا به روی مبارک نیاوردم که ناراحته....واسه همین دیگه همونجا همه چی اکی شد. آخه دوست ندارم شما مارو ناراحن ببینی. امروز اونقدر ازگرما بیطاقت شدی که برگشتنی کلی گریه میکردی. کولر ماشین رو روشن کرد...
9 خرداد 1390